اُمي بودن محمد
متكلمان مسلمان براي اثبات نبوت پيامبر اسلام و آسماني بودن قرآن دليلي اقامه كردهاند كه از دو مقدمه و يك نتيجه تشكيل شده است. مقدمات دليل عبارتند از:
الف. پيامبر اسلام ـ كه آورندة قرآن است ـ اُمّي بود:
اُمي به معناي منسوب به مادر(اُم ) است و مقصود از آن اين است که فرد جز معلوماتي که طبق فطرت و استعدادهاي مادرزادي خود بدست ميآورد معلومات ديگري ندارد و فاقد معلومات اکتسابي بدست آمده در پرتو قدرت بر خواندن و نوشتن است[1] .
به عبارت ديگر پيامبر اسلام در دوران نوجواني و جواني (پيش از بعثت) مكتب نرفته و درس نخوانده بود و خواندن و نوشتن نميدانست.
ب. نثر قرآن از نظر زيبايي، فصاحت و بلاغت شاهكاري بينظير و محتواي آن اولاً عاري از هرگونه خطا، تناقض و سخن لغو و بيهوده است، و ثانياً شامل :
ژرفترين و بلندترين معارف و والاترين و ارزشمندترين دستورهاي اخلاقي و عادلانهترين مواعظ ... وسازندهترين شيوههاي تعليم و تربيت[2]
است. در قرآن تعاليم حكيمانه و معارف بلندي وجود دارد كه ميتواند در همه اعصار و تا روز قيامت، پاسخگوي عميقترين و بنياديترين مسائل و مشكلات بشر باشد.
از اين دو مقدمه نبوت پيامبر اسلام و آسماني بودن قرآن نتيجه گرفته ميشود. زيرا يك فرد درس ناخوانده و مكتبنرفته، هرگز نميتواند آياتي با اين مرتبه از فصاحت و بلاغت و زيبايي و در عين حال شامل تعاليم حكيمانه و حقايق مسلّم و خدشهناپذير علمي، فلسفي، اجتماعي و... از پيش خود بسازد، حقايق و تعاليمي كه هيچگاه رنگ كهنگي به خود نميگيرند. به عبارت ديگر با توجه به محتواي قرآن معلوم ميشود که :
فراهم آوردن اين همه معارف و حقايق در چنين مجموعهاي فراتر از توان انسانهاي عادي است[3]
اما اين دليل چندان محكم نيست. در مورد مقدمة اول آن، نكات زير قابل تأملند:
1. اين مدعا را ـ كه پيامبر درسناخوانده و تعليمنايافته بود و خواندن و نوشتن نميدانست ـ نميتوان به گونهاي قطعي و خدشهناپذير اثبات كرد، و همين نكته مهم، دليل فوق را از اعتبار ساقط ميكند. ما از دوران نوجواني و جواني پيامبر اسلام چيز زيادي نميدانيم و اسناد و مدارك تاريخي معتبري در مورد جزئيات زندگي آن حضرت قبل از چهل سالگي (بعثت) موجود نيست، جز همان كتب تاريخي و روايي مسلمانان كه اولين آنها (سيرة ابن اسحاق) در حدود يكصد و بيست سال پس از پيامبر و از روي نقلهايي كه بصورت شفاهي و سينه به سينه از يك نسل به نسل بعدي منتقل ميشد، نوشته شده است. بنابراين حقايق مربوط به دوران جواني پيامبر در هالهاي از شك و ابهام ميماند و كتب تاريخي مسلمانان به لحاظ منطقي حتي براي خودشان اعتبار چنداني نميتواند داشته باشد، چه رسد براي مخالفان (كه قاعدتاً بايد از ميان منابع و اسناد و مدارك تاريخنويسان سكولار يا حداقل غيرمسلمان _ که همعصر پيامبر بوده باشند _ براي آنها شاهد آورد). بگذريم از اينكه اطلاعات موجود در منابع تاريخي مسلمانان نيز بسيار اندك و ناچيز است.
2. فرض كنيم پيامبر اسلام پيش از نبوت، بگونهاي رسمي مكتب نرفته بود و خواندن و نوشتن هم نميدانست. اما آيا در چهل سالگي _ كه ادعاي پيامبري كرد _ فردي كاملاً عامي، بيسواد، بيتجربه، بياستعداد و بيخبر از همه چيز و همه جا بود؟ آيا در طول چهل سال زندگي، با هيچ عالم و حكيم و راهب و تاجر و شاعر و پير و جواني ملاقاتي نداشته و هيچ نكتهاي از كسي نياموخته و با تعاليم تورات و انجيل ـ با آنكه در شهر و ديارش هزاران يهودي و مسيحي زندگي ميكردند و حتي عموي همسرش (ورقه بن نوفل ) يک دانشمند مسيحي بود ـ هيچگونه آشنايي نداشت؟ آيا در اين مدت، به نمايندگي از طرف همسر ثروتمندش به سفرهاي داخلي و خارجي نرفته بود؟ آيا دانش و تجربة پيامبر در حد عرب بيابانگردي بود كه جز شترچراني چيز ديگري نميدانست؟ پاسخ همة اين سؤالات معلوم است. ميتوان به راحتي فرض كرد كه پيامبر درس نخوانده بود و خواندن و نوشتن نيز نميدانست، اما استعداد و نبوغ ذاتي و هوش سرشار و زندگي پرفراز و نشيب او در طول چهل سال برايش كولهباري از دانش و معرفت و تجربه به ارمغان آورده بود و ميدانست (يا گمان ميكرد) كه براي رسيدن به اهداف خود راهي جز ادعاي نبوت ندارد. بسياري از شخصيتهاي بزرگ تاريخ، افرادي مكتبنرفته و درسناخوانده بودند و خواندن و نوشتن نيز نميدانستند، اما تبديل به چهرههايي ماندگار شدند.
به بيان ديگر اُمي بودن (همانطور که در مقدمه اول آمد) به معناي اين است که فرد، فاقد معلومات اکتسابياي است که در پرتو قدرت بر خواندن و نوشتن بدست آمده باشد، نه اينکه هيچ چيزي از هيچ کس نياموخته و هيچ دانش و معلومات و تجربياتي نداشته باشد. بنابراين ممکن است شخصي اُمي باشد، اما هوش و ذکاوت و دانش و معلوماتش از هزار فرد غير اُمي بيشتر باشد. پس اُمي بودن پيامبر اسلام اگر هم واقعيت داشته باشد، چيزي را اثبات نميکند.
و اما در مورد مقدمة دوم ـ كه قرآن را شاهكاري علمي، ادبي، اخلاقي و عاري از هرگونه خطا و تناقض ميداند ـ بايد گفت: هذا اول الكلام! مدعايي به اين بزرگي را چگونه ميتوان به آساني پذيرفت، در حالي كه به اعتقاد بسياري از انديشمندان بزرگ تاريخ و دانشمندان علوم مختلف، محتواي قرآن از لحاظ عقلي، علمي، ادبي و … صدها عيب و ايراد دارد و تاكنون كتابها و مقالات فراواني در ردّ آن نوشته شده كه بسياري از آنها بيپاسخ مانده است (و پاسخهايي كه به بعضي نقدها داده شده، معلوم نيست كه تا چه حد قانعكننده باشند)[4] ؟ روش منطقي اين است كه قرآن را ابتدا در معرض نقد ناقدان گذاشت و آنگاه ديد كه در اين آزمون دشوار، از آن چه ميماند؟ اما آيا نقد علمي قرآن در كشورهاي اسلامي نظير عربستان و يا جمهوري اسلامي ايران مجاز است؟
به هر حال مقدمه دوم اين دليل نيز نه تنها به هيج وجه قابل اثبات نيست، بلکه محل هزار شک و ترديد و چون و چراست و من در شگفتم از اينکه چگونه ميتوان مدعايي چنين مشکوک و لرزان را _ که اتفاقاً محل اصلي دعواست _ به عنوان مقدمهاي در يک دليل عقلي (آن هم در برابر مخالفان و منتقدان قرآن) آورد؟ آيا نه اين است که مقدمات يک دليل عقلي بايد قطعي و يقيني (و از پيش اثباتشده) باشند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر