مبانی نظری نبوت
نبوت در مفهوم عام خود، یکی از اصول بنیادین و مشترک همه ادیان الهی است. مطابق این اصل، خداوند[1] در طول تاریخ با انسانهایی سخن گفته و آنها را مأمور هدایت و راهنمایی مردم به سوی کمال معنوی و سعادت حقیقی کرده است. بعضی از این پیامبران صاحب کتاب و شریعت بودهاند و بعضی دیگر فقط وظیفه تبلیغ تعالیم پیامبران پیشین را به عهده داشتند. در این تعریف کلی از نبوت، پیروان همه ادیان ابراهيمي اتفاقنظر دارند، اختلافی اگر هست در مصادیق این اصل کلی است. به عنوان مثال یهودیان معتقدند که عیسی و محمد فرستادگان واقعی خدا نیستند. مسیحیان به نبوت موسی اعتقاد دارند، ولی محمد را به عنوان یک پیامبر حقیقی نمیپذیرند و آسمانی بودن قرآن را انکار میکنند. در این میان مسلمانان معتقدند محمد آخرین و بزرگترین پیامبر الهی است. بدیهی است که پیش از پرداختن به این اختلافات، باید به یک پرسش بنیادین پاسخ داد و آن اینکه آیا دلیل محکم و قاطعی برای اثبات نبوت در مفهوم کلی (و صرفنظر از مصادیق آن) وجود دارد؟ متفکران اسلامی (خصوصا شیعه) بحث را از ضرورت نبوت آغاز میکنند. به اعتقاد آنها می توان با دلایل عقلی و پیشینی نشان داد که ارسال رسل بر خداوند واجب است ولذا محال است که پیامبرانی مبعوث نشده باشند. به عبارت دیگر حتی اگر در شرایطی باشیم که (بنا به فرض) خبری از رسولان الهی نداشته باشیم، میتوانیم با تجزیه و تحلیلهای عقلی صرف به این نتیجه برسیم که خداوند حتماً پیامبرانی را تاکنون فرستاده است، و وظیفه ما فقط شناخت پیامبران حقیقی و استفاده از تعالیم وحیانی آنها برای رسیدن به کمال و سعادت است. من در اینجا چهار نمونه از ادله ضرورت نبوت را مورد نقد و بررسی قرار میدهم:
دلیل اول (حکمت الهی)
اين دليل بر مبناي نقصان علم و دانش بشري و عدم كفايت عقل انسان در شناخت راه كمال و سعادت اقامه شده است:الف. خداي متعال انسان را براي تكامل اختياري آفريده است.
ب. تكامل اختياري درگرو شناخت صحيح راجع به سعادت و شقاوت دنيا و آخرت است.
ج. عقل انسان براي چنين شناختي كفايت نميكند.
نتيجه اين مقدمات اين است كه حكمت خداي متعال اقتضاء دارد كه براي اينكه نقضغرض از خلقت انسان پيش نيايد، خدا راه ديگري (وحي) در اختيار انسان قرار دهد تا از آن راه پي به سعادت دنيا و آخرت ببرد و بتواند كمال اختياري پيدا كند.[2]
اکنون خوب است نگاهي انتقادي به این استدلال بيندازيم:
1. مقدمه اول اين دليل از كجا آمده است؟ لازمه منطقي حكمت الهي اين است كه از آفرينش هر موجودي هدفي داشته باشد، اما اين هدف ميتواند مصاديق بيشماري داشته باشد. حال چگونه (و با كدام دليل عقلي) معلوم شده است كه خداي متعال انسان را براي تكامل اختياري آفريده است؟
2. در مقدمه دوم اين دليل سخن از «سعادت و شقاوت دنيا و آخرت» آمده است. پيشفرض اين مقدمه توانايي عقل در اثبات معاد است. در اين مورد سه نكته مهم را بايد در نظر داشت:
الف. اين پيشفرض مورد ترديد بسياري از فيلسوفان و متكلمان (خصوصاً در عصر حاضر) قرار گرفته و قضاوت قاطع در مورد آن مستلزم نگاهي نقادانه و موشكافانه به اين ادله و بررسي نقدهاي مخالفان و دفاعيات موافقان اس ت[3] به هر حال ابتدا بايد وجود جهان آخرت و زندگي پس از مرگ را با دليل عقلي محكم و قاطع اثبات كرد تا بتوان از آن در مقدمه اين استدلال استفاده كرد. آيا چنين دليلي تاكنون اقامه شده است؟
ب. فرض كنيم وجود جهان آخرت و زندگي پس از مرگ، با دليل عقلي قابل اثبات باشد. اما مسلّم است كه عقل انسان حداكثر ميتواند وجود معاد (بدون جزئيات آن) را اثبات كند و اثبات وجود دو نوع زندگي پس از مرگ (يكي در بهشت و ديگري در جهنم) از عهده عقل خارج است و لذا قبل از اثبات وجود بهشت و جهنم و اينكه بعضي از انسانها سر از اولي و بعضي ديگر سر از دومي درميآورند، نميتوان در ادله عقلي ضرورت نبوت سخن از سعادت و شقاوت آخرت زد.
ج. با صرف نظر از نكات فوق، ميتوان فرض كرد كه سعادت و شقاوت آخرت، نتيجه عمل كردن و يا عمل نكردن به مقتضاي عقل و فطرت و وجدان بشري است. به عبارت ديگر حتي اگر با دليل عقلي و پيشيني وجود زندگي پس از مرگ و پاداش و كيفر اخروي در اثر اعمال دنيوي را بتوان اثبات كرد، نتيجه چنين دليلي بيش از اين نميتواند باشد كه انسانهاي خوب سعادتمند و انسانهاي بد شقي ميشوند. لكن اين مقدار براي اثبات ضرروت بعثت پيامبران كافي نيست. زيرا شناخت خوب و بد و يا عدل و ظلم از عهده عقل برميآيد. لذا مقدمه دوم (با فرض صحت) ناتمام است. براي اثبات ضرورت نبوت ابتدا بايد اثبات كنيم كه رسيدن به سعادت آخرت علاوه بر عمل كردن به احكام عقل و اخلاق و وجدان، شرايط ديگري هم دارد كه شناخت آنها از عهده عقل بشر بيرون است. اثبات عقلي و پيشيني اين مدعا كاري است كارستان كه تاكنون هيچ فيلسوف يا متكلمي از عهده آن برنيامده است.
3. اما بپردازیم به مقدمه سوم که رکن اصلی این استدلال است. در این مقدمه گفته شده که عقل انسان توانایی کشف و شناخت راه رسیدن به کمال اختیاری و سعادت واقعی را ندارد و بنابراین خداوند باید از راه بعثت پیامبران و انزال وحی آسمانی این نقص را جبران کند تا بشر بتواند به سعادت و کمال واقعی برسد. خوب است عین این مدعا را از جای دیگری هم نقل کنیم و سپس به نقد و بررسی آن بپردازیم:
شناخت و آگاهیهای حسی و عقلی به دلیل محدودیتهای فراوان و آسیبهای جدی یارای رساندن و هدایت انسان به قلهی رفیع سعادت ] و کمال [ را ندارد. بنابراین لازم است که خداوند بر اساس صفات هدایتگری و حکمت، هادی و راهنمای دیگری افزون بر عقل و در عین حال همسو با آن برای انسان قرار دهد.[4]
درباره این مقدمه چه میتوان گفت؟ حقیقت این است که معنای واژههای «سعادت» و «کمال» در این مقدمه معلوم و مشخص نیست. بنابراین ابتدا باید این دو واژه کلیدی بطور واضح و دقیق و البته با رعایت دو نکته مهم تعریف شوند: اول اینکه مقام و جایگاه بحث کنونی، یعنی عقلی و پیشینی بودن آن فراموش نشود و دوم آنکه تعریف بدون دلیل و مبنا نباشد. پس از آنکه با تعریف واژههای مذکور مقدمه سوم از ابهام معنایی خارج شد، تازه نوبت به اثبات عقلیِ آن میرسد. در اینجا هر تعریفی که برای «سعادت» و «کمال» میکنیم، باید با دلیل عقلی و پیشینی نشان دهیم که عقل انسان نمیتواند راه رسیدن به آن سعادت و کمال را کشف کند. به عبارت دیگر باید نشان دهیم که آنچه عقل مییابد و فطرت و وجدان آدمی به آن حکم میکند برای رسیدن به آن سعادت یا کمال کافی نیست و ما به چیزی بیش از آن نیاز داریم. اکنون به تعریف دینداران از سعادت و کمال میپردازیم:
الف) به زعم دینداران: سعادت واقعی یعنی نجات و رستگاری در آخرت (جهانِ پس از مرگ). اما همانطور که پیش از این در نقد مقدمه دوم گفتم، اولاً این تعریف هنگامی درست است و میتواند پشتوانه مقدمه مورد بحث باشد که از پیش و به روش عقلی وجود زندگی پس از مرگ _ آن هم با کیفیتی که در ادیان الهی آمده است _ اثبات شده باشد، و ثانیاً در اینجا باز با این پرسش مواجه هستیم که با فرض پذیرشِ معنای مذکور برای سعادت واقعی، دلیل این مدعا که میگوید: «عقل از کشف راه رسیدن به سعادت واقعی (رستگاری در آخرت) عاجز است، چیست؟ عقل آدمی (با فرض اثبات معاد و زندگیِ پس از مرگ) فیالجمله حکم میکند که عمل به احکام عقل و اخلاق و فطرت و وجدانِ انسانی همراه با صداقت و اخلاص (هر چند همراه با لغزشها و خطاهای غیرعمدی) میتواند ما را به سعادت آخرت برساند و اگر سعادت آخرت به چیزی بیش از این نیاز داشته باشد، خداوند به گونهای آدمیان را از آن آگاه خواهد کرد؛ ولی فراموش نکنیم که در اینجا هم با گزارهای شرطی روبرو هستیم که شرط یا مقدمِ آن (ناکافی بودنِ عمل به احکام عقل و فطرت برای رسیدن به سعادت آخرت) به روش عقلی و پیشینی قابل اثبات نیست و بنابراین نتیجه یا تالیِ آن (ضرورت وحی و نبوت) معلق و مشروط به اثبات آن مقدم (شرط) است و این، مدعای ضرورت نبوت را زیر سوال میبرد. این مطلب را با طرح یک پرسش دیگر میتوان به گونهای روشنتر بیان کرد و آن اینکه: با فرضِ واقعیت داشتنِ معاد و زندگی پس از مرگ، شما از کجا دانستهاید که عقل قادر به کشف راه رسیدن به سعادت آخرت نیست و عمل به احکام عقل و اخلاق و فطرتِ انسانی به تنهایی نمیتواند آدمی را به رستگاری برساند؟ مگر شما با خداوند رابطهای برقرار کردهاید و او به شما گفته است که آنچه عقل در این مورد مییابد، کافی نیست و برای نجات در آخرت به چیزی بیش از آن نیاز است؟ فراموش نکنید که سعادت آخرت در نهایت به دست خداست و او خود تعیین میکند که بهشت را در ازای چه به آدمیان میدهد. در اینجا حکم عقل این است که به دلیل حکیم بودن و عادل بودن خدا (که مفروضات بحث در این مقاماند)، عمل صادقانه و خالصانه به احکام عقل و اخلاق و فطرت انسانی (اگر چه ممکن است با خطاهای غیرعمدی هم همراه باشد) همان راهی است که خداوند برای رسیدن انسانها به سعادتِ آخرت قرار داده است و اگر چیزی بیش از این لازم بود، به نحوی به آدمیان ابلاغ میشد و حالا که ما جز عقل و فطرت و وجدان انسانی چیز دیگری نداریم، لابد خداوند به همین مقدار اکتفا کرده و از ما آدمیان فقط همین مقدار را میخواهد. حال اگر خصم مدعی شود که خداوند علاوه بر عقل به آدمی چیز دیگری (مثلاً وحی آسمانی به واسطه پیامبران) هم داده، اثبات آن به عهده اوست (البینه علی المدعی). بنابراین تجزیه و تحلیلهای عقلی و پیشینی ما را به ناکافی بودنِ عقل برای شناخت راه سعادت نمیرساند و به ضرورت بعثت پیامبران منتهی نمیشود.
ب) کمال واقعی نیز در میان دینداران به معنای رسیدن به مقام قرب الهی[5] گرفته میشود. اما این تعریف گرانبار از مفاهیم دینی است و لذا در بحث کنونی که ماهیت عقلی و پیشینی دارد، قابل استفاده نیست. به عبارت دیگر میتوان پرسید که مفهوم «قرب الهی» از کجا آمده و به چه دلیل باید بگوییم که کمالِ واقعی انسان در تحقق این مفهوم است؟ از اینها گذشته باز هم میتوان پرسید که: از کجا معلوم عمل به احکام عقل و فطرت و پیروی از قواعد اخلاقی نمیتواند ما را به مقام قرب الهی برساند؟ با کدام دلیل عقلی و ماقبلِ دینی اثبات شده است که برای رسیدن به مقام قرب الهی به چیزی بیش از عمل به قواعد عقل و اخلاق نیاز داریم؟
از مجموع این مطالب معلوم میشود که ادعای عدم توانایی عقل در کشف و شناخت راه رسیدن به سعادت و کمال، ادعایی بدون دلیل است و پشتوانه محکمی ندارد. اما جای این سؤال خالی است که چه عاملی موجب شده است تا متکلمان اسلامی برای اثبات ضرورت نبوت به چنین مدعایی متوسل شوند؟ پاسخ به نظر من روشن است. آنها ابتدا اصل نبوت را پذیرفته و تعالیم مدعیان نبوت را به عنوان حقایق مسلّمِ وحیانی و راه صحیحِ رسیدن به سعادت و کمال قلمداد کرده و چون دیدهاند که بسیاری از این تعالیم (مانند وجوب نماز و روزه و حج و ... آن هم با کیفیتی که آنها میگویند) از طریق عقل قابل حصول نبوده و نیست، با خود گفتهاند که «عقل از کشف و شناخت راه رسیدن به سعادت و کمال ناتوان است و در این مورد نیازمند وحی است» آنگاه همین مدعا را دستمایه یک برهان عقلی در اثبات ضرورت وحی و نبوت کرده و بدین ترتیب در دام دور و مصادره به مطلوب گرفتار شدهاند.
اکنون (به روش برهان خُلف) فرض کنیم که عقل آدمی واقعاً برای هدایت و رساندن او به سعادت و کمالِ واقعی کافی نیست. سؤال این است که این «ناکافی بودن» ناشی از چیست؟ پاسخ دینداران این است که نقص و محدودیت ذاتی عقل و جایزالخطا بودن و گرفتاری آن در چنگال نفسانیت و ... عامل اصلیِ ناتوانیاش در شناخت راه صحیح رسیدن به کمال و سعادت است. اما در اینجا یک نکته مهم مغفول واقع شده و آن اینکه اگر چنین باشد، راه جبران آن بعثت پیامبران و انزال وحی آسمانی نیست، چرا که قبولِ نبوتِ مدعیان نبوت و فهم تعالیم وحیانیِ پیامبران راستین نیز با ابزار عقل صورت میگیرد و عقلِ ناقص و خطاکار و آسیبپذیر و اسیر در چنگال نفسانیت در اینجا هم ممکن است پایش بلغزد و در تشخیص پیامبران واقعی از دروغین ناکام بماند و حتی به تشخیص غلط دچار شود و در صورت شناخت پیامبران واقعی، در فهم تعالیم به یادگار مانده از آنها (کتاب آسمانی و سنت) نیز به ورطه خطا و کجفهمی و یکسونگری درافتد و لذا هدف خداوند از وحی و نبوت حاصل نشود. بنابراین اگر خداوند میخواست انسان را به راهی خاص هدایت کند که سعادت و کمال او در گروی پیمودن آن راه است، عقل انسان یا مجموعه قوای ادراکیِ او را به گونهای خلق میکرد که از عهده کشف و شناخت آن راه برآید و یا اینکه با همه انسانها بطور جداگانه و از طریق وحی و الهام سخن میگفت، نه اینکه آدمی را با عقلی ناقص و خطاکار و نامطمئن بیافریند و آنگاه برای جبرانِ آن با افرادی خاص (پیامبران) سخن بگوید و آنها را مأمور هدایت دیگران بکند.
4. اگر از همه اشكالات فوق بگذريم، نتيجه مقدمات اين دليل بيش از اين نيست كه خداوند بايد به طريقي انسان را در كشف راه كمال راهنمايي كند. اما بعثت پيامبران فقط يكي از راهها است و راههاي ديگر هم وجود دارند. بنابراين دليل فوق اعم از مدعاست. براي اثبات ضرورت نبوت دو راه وجود دارد: يا بايد اثبات كنيم كه براي هدايت انسانها به سوي كمال و سعادت فقط و فقط يك راه وجود دارد و آن هم بعثت پيامبران است، ويا اثبات كنيم كه بعثت پيامبران، حكيمانهترين و بهترين و موفقيتآميزترين راه براي هدايت آدميان است. تاكنون براي كدام يك از اين دو مدعا دليلي محكم و قاطع اقامه شده است؟
5. اگر اين دليل درست باشد و بنا به مقتضاي حكمت الهي، ارسال پيامبران از سوي خداوند ضرورت داشته باشد، لازمه منطقي آن اين است كه در هر عصري صدها هزار پيامبر مبعوث شود، بطوري كه در هر منطقهاي از مناطق روي كره زمين يك پيامبر وجود داشته باشد تا مردم سراسر جهان همواره بتوانند بطور مستقيم و بدون واسطه از هدايتها و راهنماييهاي پيامبران بهرهمند شوند. در حالي كه در هيچ عصري چنين نبوده است. حال آيا بر طبق مقدمات دليل مذكور، خداوند در بسياري موارد خلاف حكمت عمل نكرده و مرتكب نقضغرض نشده است؟ اين اشكال از طرف برخي عالمان شيعه بدين نحو پاسخ داده شده است:
اولاً آنچه گفته ميشود كه انبياء در منطقه خاصي... مبعوث شدهاند سخني صواب نيست. چرا كه خود قرآن صريحاً ميگويد: امتي نبود مگر آنكه در ميان آن امت نذير و هشدار دهندهاي فرستاده شد... ثانياً مقتضاي حكمت خدا اين است كه راهي بين خدا و انسان باشد كه انسانها با استفاده از آن راه بتوانند حقايقي را كه براي شناخت راه كمال نياز دارند بشناسند. ولي مقتضاي حكمت اين نيست كه حتماً همه انسانها از اين راه بهره ببرند. شايد انسانهايي نخواهند از اين راه استفاده كنند و اين عدم استفاده، مربوط به سوء اختيار خودشان باشد و اصلاً شايد كساني علاوه بر اينكه خودشان از اين راه بهرهگيري نميكنند، مانع استفاده ديگران هم بشوند... در چنين مواردي گناه اين محروميت از نبوت به گردن اشخاص مانع است و از طرف خدا كوتاهيي نشده است.[6]
اما اين پاسخ قانع كننده نيست. اولاً براي پاسخ به اين اشكال و اثبات وجود پيامبران متعدد در ميان همه ملل و اقوام دنيا بايد به اسناد و مدارك معتبر تاريخي استناد كرد نه به آيات قرآن، چرا كه در اينجا هنوز نبوت محمد و آسماني بودن قرآن و اعتبار و اصالت اين كتاب اثبات نشده است. ثانياً زمان پيامبر اسلام (ص) را (به عنوان مثال) در نظر بگيريد. در آن زمان كه ايشان مشغول هدايت مردم عربستان بودند، راهنما و هدايتگر ميلياردها انسان ديگر در صدها كشور از قارههاي آمريكا، اروپا، آفريقا، اقيانوسيه و حتي بقيه كشورهاي آسيا مانند چين، ژاپن، كره، مالزي، اتحاد جماهير شوروي و دهها و صدها جزيرهاي كه در اقيانوسها و درياهاي دورافتاده زندگي ميكردند، چه كسي بود؟ كدام پيامبر آنها را به راه راست (يا راه كمال) هدايت ميكرد؟ شايد در هر يك از اين مناطق، در گذشتههاي دور پيامبري مبعوث شده بود ـ و آيه قرآن هم بيش از اين نميگويد ـ اما حداقل در زمان بعثت پيامبر اسلام (ص) در هيچكدام از اين مناطق پيامبري وجود نداشت و تعاليم پيامبران پيشين هم بنا به ادعاي شيعه و سني تحريف شده بود و بنابراين بر طبق ادله ضرورت نبوت، نياز ضروري به پيامبر جديد وجود داشت. اما چرا در هيچكدام از آن مناطق پيامبري نيامد و عملاً نسلهاي بسياري از انسانها در اكثر نقاط كره زمين از تعاليم پيامبران محروم ماندند؟ چطور ممكن است سوءاختيار آنها باعث محروميتشان شود؟ سوءاختيار هنگامي معنا ميدهد كه خداوند پيامبري براي آنان بفرستد و آنها به اختيار خود، دعوت پيامبر را نپذيرند و به او پشت كنند. در حالي كه مردم آن مناطق (در زمان پيامبر اسلام) با پيامبري روبرو نشدهاند تا در اثر سوءاختيار، از نعمت هدايتهاي الهي محروم شوند.
اما ايجاد مانع از طرف ديگران (مخالفان و دشمنان پيامبر) نيز توجيه موجهي نيست. اگر سئوال اين باشد كه چرا (به عنوان مثال) تعاليم پيامبر اسلام به سراسر جهان گسترش نيافت و عده زيادي از مردم در مناطق ديگر كره زمين از تعاليم او محروم ماندند، در اين صورت شايد بتوان گفت كه يكي از عوامل آن، ايجاد مانع از طرف مخالفان و كارشكنيهاي دشمنان پيامبر بود. اما سئوال من اين نيست. سئوال من اين است كه چرا خداوند (در همان زمان) براي مردم نقاط ديگر نيز پيامبر نفرستاد. آيا ميتوان گفت عدهاي مانع ارسال رسولان الهي در آن مناطق شدند؟ آيا ميتوان گفت در آن مناطق عدهاي منتظر بعثت پيامبري بودند تا بلافاصله او را به قتل رسانده و نقشههاي خداوند را نقش بر آب كنند؟ و آيا خداوند چنين تهديدي را در مقابل خود ميديد و براي همين از نقشههاي خود صرف نظر كرد؟ ميبينيم كه متوسل شدن به «ايجاد مانع از طرف دشمنان» مشكل ضرورت تعدد پيامبران را حل نميكند. چرا كه خداوند خود بايد به فكر اين مشكل باشد و نگذارد مخالفان و ستمگران مانع رسيدن پيام الهي به گوش انسانهاي ديگر شوند. درست است كه هدايت الهي نبايد جبري باشد، اما مقتضاي برهان مورد بحث (و هر برهاني كه بخواهد ضرورت نبوت را اثبات كند) اين است كه تعاليم الهي بايد به هر وسيله ممكن ـ مثلاً پيامبران متعدد ـ به گوش همه انسانها برسد و آنگاه انسانها مختار باشند كه راه راست را انتخاب كنند يا طريق ضلالت و گمراهي را در پيش گيرند. فرض كنيم در زمان پيامبر اسلام (ص) عدهاي كارشكني ميكردند و مانع گسترش تعاليم او به نقاط ديگر ميشدند. اما آيا خداوند نميتوانست براي خنثي كردن كارشكنيهاي مخالفان، در نقاط ديگر كره زمين هم پيامبراني مبعوث و مردم آن نقاط را نيز به راه راست هدايت كند؟ مگر غرض خداوند از آفرينش مردم نقاط ديگر جهان رساندن آنها به كمال نبود و مگر آنان براي رسيدن به كمال نياز ضروري به هدايتها و راهنماييهاي پيامبران الهي نداشتند؟ اگر واقعاً:
مقتضاي حكمت خدا اين است كه راهي بين خدا و انسان باشد كه انسانها با استفاده از آن راه بتوانند حقايقي را كه براي شناخت راه كمال نياز دارند بشناسند.
اين راه نبايد فقط براي عدهاي در عربستان باز شود. بلكه براي مردم تمام نقاط ديگر جهان هم بايد چنين راهي باز باشد. درحالي كه هيچگاه چنين نبوده است و در طول تاريخ همواره اكثريت قريب به اتفاق مردم جهان از وجود پيامبران الهي و تعاليم آنان محروم بودند. از اينها گذشته فرض كنيم كه مخالفان و ستمگران مانع گسترش تعاليم پيامبران نميشدند، اما آيا در آن زمان امكان عملي گسترش اين تعاليم به سراسر جهان بطوري كه در تمام كشورها مردم هر شهر و روستايي عين اين تعاليم را بدون كوچكترين تحريف و كم و زياد شدن دريافت كنند، وجود داشت؟ آيا در هزار و چهارصد سال پيش ـ كه وسايل مسافرت جز اسب و شتر و قايقهاي بادي و پارويي چيز ديگري نبود ـ امكان مسافرت پيامبر به صدها كشور دور افتاده مانند كانادا، نيوزلند، ژاپن، چين، آلمان و ... بود؟ وانگهي مگر مسافرت به تنهايي كافي است؟ پيامبر بايد در هر كدام از آن كشورها چندين سال اقامت كند تا بتواند مجموعه تعاليم اسلام را به گوش همه برساند. آنگاه حساب كنيد براي اينكه پيامبر به تمام مناطق دنيا مسافرت كند و تعاليم اسلام را به گوش همه مردم جهان برساند به چند صد سال عمر نياز دارد؟ اگر وظيفه گسترش تعاليم پيامبر در سراسر جهان را به عهده پيروان او بگذاريد باز هم مشكل حل نميشود. چرا كه اولاً تعداد اصحاب و پيرواني كه (بنا به فرض) تعاليم پيامبر را بطور كامل و صحيح ياد گرفتهاند بسيار كم است، در حالي كه براي اين منظور نيازمند دهها هزار انسان تعليم يافته هستيم كه باز هم در يك زمان كوتاه رسيدن به اين هدف ممكن نيست و در دراز مدت هم مشكل محروميت بسياري از انسانها به قوت خود باقي ميماند. ثانياً اصحابي كه به عنوان شاگرد و نماينده پيامبر به نقاط ديگر كره زمين سفر كردهاند، چگونه به مردم آن نقاط اثبات كنند كه در فلان منطقه پيامبري مبعوث شده است و ما شاگردان و نمايندگان او هستيم و آمدهايم تا از طرف او شما را به راه راست هدايت كنيم؟ اگر مردم از اين نمايندگان معجزه بخواهند و اينان از آوردن معجزه عاجز باشند ـ كه البته عاجز هم هستند ـ تكليف چيست؟ مگر نبايد وحياني بودن اين تعاليم به مردم اثبات شود تا هم مردم را جذب كند و هم راه عذر و بهانه را به روي مخالفان ببندد و حجت را بر آنها تمام كند؟
عدهاي مشكل ضرورت تعدد را به گونهاي ديگر پاسخ دادهاند. گفتهاند كه ادله ضرورت نبوت فقط اين مطلب را ثابت ميكنند كه حكمت الهي، اقتضاي ارسال رسل را دارد، اما به شرطي كه شرايط و زمينههاي آن مساعد باشد و موانعي هم در كار نباشد. ما با دليل عقلي فقط ضرورت نبوت را اثبات ميكنيم، ولي اگر ميبينيم كه در بعضي مناطق يا در بعضي زمانها پيامبري مبعوث نشده است، عقل ما فقط ميتواند اين را دريابد كه حتماً موانعي در كار بوده است، حتي اگر نتواند آن موانع را كشف كند. بنابراين عدم تعدد پيامبران در يك عصر، ناقض ادله ضرورت نبوت نيست. اما اين پاسخ نيز مشكل را حل نميكند. زيرا نظام آفرينش با همه پديدهها و قانونهايش مخلوق خداوند است و اراده او بر همه هستي حكمفرماست. اولاً چگونه ميتوان تصور كرد كه خداوند ميخواهد كاري كند (مثلاً بعثت پيامبران)، اما عواملي ـ كه براي ما مجهولند ـ مانع انجام آن فعل توسط او ميشوند؟ پس علم و قدرت لايتناهي و سلطنت مطلقه خداوند چه ميشود؟ ثانياً چطور ممكن است خداوند انسان را براي پيمودن راهي خاص و رسيدن به هدفي خاص بيافريند كه عقل از شناخت آن عاجز و لذا محتاج و نيازمند به راهنمايي پيامبران باشد، ولي همين خدا جهان هستي و نظام آفرينش و پديدههاي آنرا بگونهاي بيافريند كه مانع بعثت پيامبران و لذا مانع تحقق غرض خودش از آفرينش انسان شود؟ اگر خداوند انسان را ذاتاً نيازمند به راهنمايي پيامبران بيافريند و قصدش نيز هدايت مردم سراسر جهان توسط پيامبران الهي باشد، خودش زمينهها و شرايط مناسب آنرا فراهم ميكند و موانع را تا جايي كه به اختيار انسان لطمهاي نزند از ميان برميدارد. از اينها گذشته، فرض كنيم خداوند اصلاً پيامبري مبعوث نميكرد، آنگاه باز هم گفته ميشد كه ارسال پيامبران بر خداوند واجب است، اما حتماً موانعي ـ كه براي بشر ناشناختهاند ـ باعث شده است كه خداوند پيامبري نفرستد! اما اينگونه توجيهات تنها هنري كه دارند، بيخاصيت كردن مدعاي ضرورت نبوت است. تذكر يك نكته شايد خالي از فايده نباشد و آن اينكه اگر در هر عصري تعداد پيامبران آنقدر زياد بود كه مردم اكثر نقاط جهان از هدايتهاي الهي بهرهمند ميشدند و فقط عده قليلي از مردم در بعضي نقاط از اين نعمت الهي بينصيب ميماندند، شايد توجيهات فوق (كه ميگويد عواملي مجهول مانع ارسال رسل در آن مناطق شدهاند) تا حدودي قابلپذيرش بود. اما نكته مهم اين است كه به عنوان مثال در زمان پيامبر اسلام (مانند بسياري از زمانهاي ديگر در گذشتههاي دور) در سراسر دنيا فقط يك پيامبر، آنهم در گوشهاي از خاورميانه (عربستان) مبعوث شده است. به عبارت ديگر اكثريت قريب به اتفاق مردم جهان از هدايتها و تعاليم رسولان الهي بيبهره بودند. آيا شرايط مساعد براي ارسال پيامبران فقط در عربستان وجود داشت؟ و آيا خداوند فقط در عربستان توانست بر موانع غلبه كند؟! بايد كمي بينديشيم و به اين سئوال پاسخ دهيم كه از كدام شرايط و زمينههاي مناسب براي بعثت پيامبران ميتوان سخن گفت كه (به عنوان مثال) در زمان پيامبر اسلام در هيچ كجاي جهان جز عربستان وجود نداشته و از كدام موانع ميتوان سخن گفت كه در صدها كشور و هزاران جزيره و شهر و روستا در سراسر جهان وجود داشته، ولي در عربستان وجود نداشته و همين باعث شده است كه در آن زمان خداوند فقط در عربستان پيامبري مبعوث كند؟
6. اگر اين دليل درست بود، زمين در هيچ عصري از پيامبران الهي خالي نميماند. در حالي كه در بسياري از دورهها، مانند دوره زماني بين حضرت عيسي( ع ) و پيامبر اسلام (ص) كه بيش از ششصد سال طول كشيد، در هيچ كجاي دنيا خبري از پيامبري الهي نبود. پيداست كه با توجه به توضيحات پيشين، توسل به عواملي مانند «سوء اختيار مردم»، «كارشكني و ايجاد مانع از طرف مخالفان و دشمنان» و «وجود عوامل ناشناختهاي كه مانع ارسال رسل ميشدند» براي حل اين مشكل نيز ناكارآمد هستند.
دليل دوم (قاعده لطف)
اكثر متكلمان قديم و بسياري از معاصران براي اثبات ضرورت نبوت به قاعده لطف متوسل شدهاند. خلاصه اين استدلال چنين است:
بعثت پيامبران لطف است
لطف برخداوند واجب است
نتيجه : بعثت پيامبران برخداوند واجب است.
براي ارزيابي اين استدلال ابتدا بايد ببينيم معناي لطف در ميان متكلمان چيست و سپس دلايل وجوب لطف بر خداوند را بررسي كنيم و در مرحله سوم ببينيم كه آيا بعثت پيامبران واقعاً مصداق لطف هست يا نه. از تعريف لطف آغاز ميكنيم:
لطف، موهبتی است که در پرتو آن، اسباب اطاعت از دستورات مولی (خدا) فراهم وزمینههای دوری از معصیت او مساعد میگردد[7] .
لطف آن [فعلي] است كه به سبب آن مكلف به طاعت (انجام تكليف) نزديك و از معصيت (سرپيچي از تكليف) دور ميشود[8]
در اصطلاح متكلمان، لطف به دو معنا به كار ميرود:
1) لطف محصّل، فعلي است كه در صورت وقوع آن، انسان مكلف، با اختيار خويش فعلي را كه اطاعت خداوند در آن است، انجام ميدهد و يا از انجام معصيتي خودداري ميكند.
2) لطف مقرب، فعلي است كه در صورت وقوع، شخص مكلف، به انجام طاعت و ترك معصيت نزديك ميشود. به اين معنا كه زمينه مساعدي براي اطاعت از خداوند فراهم ميآيد [9] .
از تعاريف بالا روشن ميشود كه موضوع قاعده لطف، انسان مکلف است:
لطف در جايي [مطرح] است كه پاي تكليف (عقلي يا شرعي) در ميان باشد؛ [به عبارت ديگر] نسبت به شخصي كه مكلف به انجام يا ترك كاري است، دو دسته امور وجود دارند: 1) اموري كه اگر واقع شوند، شخص از روي اختيار خويش، آنچه را كه مكلف است انجام ميدهد 2) اموري كه در صورت وقوع، زمينه را براي انجام تكليف آماده و مهيا ميسازد. ايجاد امور دسته اول، لطف محصل و ايجاد گروه دوم، لطف مقرب است[10] .
موضوع لطف، تكليف به معناي عام آن است كه تكليف عقلي را هم شامل ميشود[11] .
لطف امري است كه خداوند نسبت به مكلف انجام ميدهد[12] .
اكنون (برای روشنتر شدن معنای لطف) یک سوال بسیار مهم و کلیدی مطرح میشود و آن اینكه آيا اگر فعل لطف انجام نگيرد، انسان مكلف از شناخت و لذا انجام تكليف عاجز ميشود، يا اينكه فعل لطف فقط نوعي كمك و تشويق و تسهيل است و انسان مکلف بدون آن هم میتواند تکلیف خود را شناخته و به آن عمل کند؟ از مجموع سخنان متكلمان در مورد قاعده لطف و دليلي كه براي اثبات وجوب لطف برخداوند ميآورند و مثال معروفي كه براي تقريب مطلب به ذهن ميزنند، معلوم ميشود كه از نظر آنان اگر خداوند فعل لطف را انجام ندهد، مكلف نميتواند به تكليف خود عمل كند؛ ابواسحاق نوبختي در تعريف لطف ميگويد:
لطف امري است كه خداوند نسبت به مكلف انجام ميدهد ... و از وقوع طاعت از مكلف معلوم ميشود كه خداوند آن (لطف) را در حق مكلف انجام داده است و اگر آن لطف نبود، وي اطاعت نميكرد[13] .
همچنين به مثالی که متکلمان در اثبات وجوب لطف میزنند توجه كنيد:
شخصي فردي را به ميهماني دعوت ميكند و ميداند كه آمدن او منوط به مقدماتي است (مانند فرستادن راهنما يا اعلام نشاني محل ميهماني). حال اگر شخص ميزبان، بر انجام مقدمات مذكور توانا باشد و با اين حال، از اين كار خودداري كند، عقل او را به نقض غرض محكوم ميكند و فعل او را قبيح و برخلاف حكمت ميشمارد[14] .
بنابراين لطف از ديدگاه متكلمان فعلي است كه خداوند بايد در حق انسانی که مكلف به تکلیفی خاص است انجام دهد تا زمينه مساعد براي انجام آن تكليف بوجود آيد و انسان مكلف بتواند به انجام آن نزديك شود و يا آن را انجام دهد، و اگر خداوند اين كار را نكند، زمينه مساعد براي انجام تكليف فراهم نميشود و مكلف نه به انجام تكليف نزديك ميشود و نه آن را انجام ميدهد.
تا اینجا دو نکته مهم روشن شد:
1. در تعريف لطف، مكلف بودن انسان (پیش از آن که فعل لطف در حق او انجام شود) مفروض واقع گرديده و بر مبناي آن گفته شده است كه لطف، فعلي است (از طرف خداوند) كه موجب ميشود انسانها با اختيار خود به انجام تكليف بپردازند و يا زمينه انجام تكليف براي آنها فراهم آيد. به عبارت دیگر اگر انسان، مکلف به تکلیفی نبود، لطف اصولاً موضوعیت نداشت.
2. لطف (بنا به تعریف) فعلی است (از سوی خداوند) که اگر انجام نشود، مکلف نمیتواند تکلیف خود را بشناسد و (یا نمیتواند) به آن عمل کند.
اما در تعریف لطف یک اشکال اساسی وجود دارد که آن را دچار تناقضی درونی کرده است و آن اینکه در این تعریف ابتدا مکلف بودن انسان _ پیش از آنکه فعل لطف در حق او انجام شود _ مفروض واقع گردیده و سپس گفته شده که لطف، فعلی است (از طرف خدا) که زمینههای مساعد برای انجام تکلیف را فراهم میکند و موجب میشود تا انسانها با اختیار خود به انجام تکلیف بپردازند، و فراموش نکنیم که (باز هم بنا به تعریف) اگر خداوند فعل لطف را در حق انسان مکلف انجام ندهد، انسان نمیتواند تکلیف خود را بشناسد و به آن عمل کند (و البته به همین دلیل است که انجام لطف بر خداوند واجب میشود تا نقضغرض رخ ندهد). اما سئوال این است که اگر آگاهی (به تکلیف) و توانایی (در انجام آن) را دو شرط لازم برای مکلف بودن انسان بدانیم (که البته جز این هم نیست)، آنگاه چگونه میتوانیم انسان را در مرحلهای که فعل لطف در حق او انجام نشده است، مکلف بدانیم؟ لطف (مطابق تعریف) آن چیزی است که آگاهی یا توانایی انجام تکلیف (و یا هر دو) را به انسان میدهد (و اصولاً دادن آدرس و ایجاد زمینه مساعد برای انجام تکلیف ، معنایی جز این ندارد)، پس پیش از انجام لطف توسط خدا، حداقل یکی از این دو (یعنی آگاهی و توانایی) وجود نداشته و بنابراین در آن مرحله اصولاً تکلیفی در کار نبوده است و در این صورت لطف دیگر موضوعیتی پیدا نمیکند. چرا که از یک طرف در مورد شرط لطف میگوییم: لطف در جایی مطرح میشود که تکلیفی (عقلی یا شرعی) وجود داشته باشد و از طرف دیگر لطف را بهگونهای تعریف میکنیم که اصولاً پیش از آن تکلیفی نمیتواند وجود داشته باشد و همین تناقض درونی در تعریف، باعث میشود تا لطف مفهومی بلامصداق شود. خوب است اين مطلب را به صورتي مبسوط توضيح دهم. سوال اين است كه چرا ما انسانها مكلف به تكاليف عقلي هستيم؟ پاسخ مسلماً اين است كه «چون عقل داريم»؛ يعني اگر عقل نداشتيم، مكلف به تكليف عقلي هم نبوديم و اصولاً تكليف عقلي در جايي كه عقل نباشد، بيمعني است. به عبارت روشنتر، اول عقل ميآيد و پس از آن، تكليف عقلي معنا و مصداق پيدا ميكند. پرسش فوق را در مورد تكاليف شرعي و ديني هم ميتوان مطرح كرد: ما چه هنگام مكلف به تكاليف ديني و شرعي ميشويم؟ پاسخ اين است كه: «وقتي خداوند به نحوي (مثلا با ارسال رسل) دستورات ديني و شرعي را به ما ابلاغ كند»، يعني پس از اين مرحله است كه ما مكلف به انجام تكاليف ديني و شرعي ميشويم. در جايي كه ما فقط عقل داريم و پيامبران الهي نيامدهاند و يا آمدهاند ولي هنوز تكليفي را به ما ابلاغ نكردهاند، ما فقط مكلف به تكاليف عقلي هستيم و در چنين وضعي اصولاً تكليف ديني و شرعي براي انسان معنا و مصداق ندارد.
اكنون ميپرسيم: آيا اعطاي عقل به انسان لطف است؟ ممكن است بعضي به اين پرسش پاسخ مثبت بدهند و بگويند: آري، چون انسان را به انجام تكليف نزديك ميكند. اما سوال اين است كه پيش از اعطاي عقل، انسان مكلف به انجام چه تكليفي بوده كه لطف اعطاي عقل براي نزديك كردن او به انجام آن تكليف صورت گرفته است؟ در اينجا سخن درست اين است كه بگوييم: خداوند با دادن عقل به انسان در حقيقت براي او جعل تكليف كرده است، يعني تكليف، پس از اعطاي عقل آمده است، پس اعطاي عقل نميتواند مصداق لطف باشد. حال، آيا وقتي خداوند ميخواهد موجودي دوپا (مانند انسان) را خلق كند، بايد حتماً او را مكلف به تكاليف عقلي كند تا اينكه اعطاي عقل به او واجب شود؟ پاسخ اين است كه در اينجا وجوبي در كار نيست؛ اگر خداوند بخواهد براي انسان تكاليفي عقلي وضع كند، در هنگام آفرينش به او عقل هم ميدهد و اگر نخواهد او را مكلف به تكاليفي عقلي كند، خوب عقل هم به او نميدهد. همانطور كه اگر ميخواست ميمون را مكلف به تكاليف عقلي كند، به او عقل هم ميداد؛ ولي گويا نميخواسته اين حيوان را مكلف كند و براي همين عقل هم به او نداده است!
حال يك مرتبه جلوتر ميرويم و انسان عاقلي را در نظر ميگيريم كه به دليل عقل داشتن، مكلف به تكاليف عقلي (مانند لزوم شكر نعمتهاي الهي) است. ميپرسيم: آيا ارسال رسل نسبت به چنين انساني لطف است؟ متكلمان ميگويند: آري، چون ارسال رسل آدميان را به انجام تكليف نزديك ميكند. ميپرسيم: منظورتان كدام تكليف است؟ دو پاسخ در اینجا محتمل است:
الف) یک پاسخ به پرسش فوق این است که بگوييم: ارسال رسل نسبت به تكاليف ديني و شرعي لطف محسوب میشود. در این صورت باز هم ميپرسيم: مگر قبل از ارسال رسل و ابلاغ تكاليف ديني و شرعي، انسان مكلف به چنين تكاليفي بوده است كه حالا بر خداوند واجب شده است تا با ارسال رسل، آدميان را در انجام آن تكاليف ياري كند؟ تكاليف ديني و شرعي پس از ارسال رسل معنا و مصداق پيدا ميكنند و بنابراين در اينجا مطلب مطابق با تعريف لطف نيست، بلكه عكس آن است. به عبارت ديگر اگر خداوند بخواهد انسان عاقل را مكلف به تكاليف ديني و شرعي كند، رسولاني را ميفرستد تا آن تكاليف را به انسانها ابلاغ كنند، و اگر نخواهد تكليفي براي انسان وضع كند، لزومي هم براي فرستادن رسولان وجود ندارد.
ب) پاسخ دوم این است که ارسال رسل نسبت به تکالیف عقلی لطف محسوب میشود. این همان مدعایی است که تقریباً همه متکلمان شیعه بدان قائلند و براي اثبات آن چنين استدلال كردهاند:
ما انسانها تكاليف و وظايفي عقلي، مانند «شكر منعم» (سپاسگزاري از خداوندي كه به ما نعمت بخشيده است) و «لزوم شناخت آفريدگار عالم» داريم كه عقل، ما را به انجام آن الزام ميكند. از سوي ديگر، ترديدي نيست كه بعثت انبياء به دليل آنكه با آوردن تكاليف شرعي همراه است، زمينه را براي عمل به تكاليف عقل مهيا ميسازد، زيرا عمل به تكاليف شرعي، ما را به انجام تكليف عقلي خود نزديك ميكند (به عنوان مثال، با اداي نماز و پرداخت زكات، بخشي از وظيفه عقلي سپاسگزاري از خداوند نعمت بخش انجام ميپذيرد).
با توجه به اين دو مقدمه (و با نظر به تعريف لطف)، آشكار ميشود كه وضع قوانين شرعي و ابلاغ تكاليف ديني، لطفي است كه ما را به اداي تكاليف عقلي خويش نزديك ميكند و از آنجا كه لطف بر خداوند سبحان واجب است، نتيجه ميشود كه وضع و ابلاغ تكاليف شرعي، بر خداوند واجب است. اما ابلاغ تكاليف شرعي بدون بعثت پيامبران ممكن نيست و چون ذي المقدمه (يعني ابلاغ تكاليف شرعي) واجب است، مقدمه آن (يعني بعثت پيامبران) بر خداوند واجب خواهد بود. [15]
خلاصه این استدلال این است که ما انسانها تكاليفی عقلي داریم، اما اگر خداوند فعل لطف (در اینجا: وضع تکالیف شرعی) را در حق انسان انجام ندهد، زمینههای لازم برای انجام همان تکالیف عقلی مهیا نمیشود و انسان نمیتواند آن تکالیف را انجام دهد. اما پرسش مهم در اینجا این است که اگر پیش از وضع قوانین و تکالیف شرعی، انسان نمیتواند تکلیف عقلی خود را انجام دهد، (یعنی وقتی حداقل یکی از دو عنصر آگاهی و توانایی وجود ندارد) چگونه میتوان او را مکلف به تکالیف عقلی دانست؟ آیا این استدلال مشتمل بر تناقض نیست؟ برای بررسی دقیقتر این استدلال، ابتدا متن آن را به صورت گزارههای مجزا و با ترتیبی منطقی میآوریم:
1. ما انسانها تکالیف عقلی (مانند شکر منعم) داریم.
2. بعثت پیامبران با آوردن تکالیف شرعی همراه است.
3. عمل به تکالیف شرعی، ما را به انجام تکالیف عقلی خود نزدیک میکند.
4. بعثت پیامبران لطف است (نتیجه 1 و 2 و 3).
5. وضع تکالیف شرعی و ابلاغ آنها به انسانها لطف است (لطفی که ما را به انجام تکالیف عقلی خود نزدیک میکند).
6. لطف بر خداوند واجب است.
7. وضع تکالیف شرعی و ابلاغ آنها به انسانها بر خداوند واجب است (نتیجه 5 و 6).
8. ابلاغ تکالیف شرعی به انسانها بدون بعثت پیامبران ممکن نیست.
9. بعثت پیامبران بر خداوند واجب است (نتیجهای که هم از 4 و 6 و هم از 7 و 8 به دست میآید).
با ترکیب گزارههای فوق، پنج استدلال مرتبط با هم به ترتیب زیر بوجود میآید:
استدلال اول
1. ما انسانها تکالیف عقلی (مانند شکر منعم) داریم.
2. بعثت پیامبران با آوردن تکالیف شرعی همراه است.
3. عمل به تکالیف شرعی، ما را به انجام تکالیف عقلی خود نزدیک میکند.
نتیجه: بعثت پیامبران لطف است (گزاره 4).
در مورد اين دليل، نكات زير قابل توجه است:
1. مقدمه اول کاملاً درست است و سخنی در آن نیست.
2. مقدمه دوم اما مدعایی بیدلیل و بلکه آشکارا کاذب است. چرا که هیچ ملازمه منطقی و عقلیای بین بعثت پیامبران و آوردن تکالیف دینی و شرعی وجود ندارد. به عبارت ديگر (در وضعيت ماقبل نبوت كه هنوز پيامبري مبعوث نشده است) ميتوان فرض كرد كه بعثت پيامبران فقط براي تشويق و ترغيب انسانها به انجام همان تكاليف عقلي (از طريق بيان پاداشهاي اخروي) و يا براي تعليم حقايق آسماني (در مورد مبدأ و معاد، فلسفه آفرینش، معناي حقيقي سعادت، كيفيت حشر و نشر و...) خواهد بود و اين فرض در مقام تجزيه و تحليل عقلي و پيشيني كاملاً معقول و محتمل است. نميتوان با دليل عقلي و پيشيني حكم كرد كه اگر پيامبراني از طرف خداوند مبعوث شوند، حتماً تكاليف شرعي و ديني هم خواهند آورد.
3. در مورد مقدمه سوم، دو نکته را میتوان مطرح کرد:
الف) در اين دليل، قصد بر اين است كه گزاره «بعثت پیامبران لطف است» به روش عقلي و پيشيني و با اين فرض كه ما در وضعيت قبل از نبوت و عدم آشنايي با تعاليم پيامبران به سر ميبريم، اثبات شود. اكنون سئوال اين است كه در چنين فضايي، چگونه ميتوان گفت كه «عمل به تكاليف شرعي، ما را به انجام تكاليف عقلي خود نزديك ميكند»؟ مگر ميتوان با استدلال و تجزیه و تحلیل عقلی صرف ، از كم و كيف و آثار «تكاليف شرعي» كه قرار است (از طرف خدا) وضع شود، آگاهي يافت تا بتوان چنين احكامي صادر كرد؟ پيش از بعثت پيامبران، چگونه ميتوان فهميد كه اگر پيامبراني مبعوث شوند، تكاليفي مانند «اقامه نماز» و «پرداخت زكات» و... با خود خواهند آورد؟ اين حكم كه: «با اداي نماز و پرداخت زكات، بخشي از وظيفه سپاسگزاري از خداوند نعمت بخش انجام ميپذيرد» از كجا كشف شده است؟ از دليل عقلي و پيشيني، یا تعاليم انبياء؟
ب) معناي اين سخن كه «عمل به تكاليف شرعي، ما را به انجام تكاليف عقلي خود نزديك ميكند» چيست؟ اگر معناي آن اين باشد كه بدون آوردن تكاليف شرعي، انسان قادر به انجام تكاليف عقلي نيست، چنين معنايي بوضوح باطل است. مطابق این معنا عقل فقط ميتواند به لزوم انجام بعضي كارها (مثلاً شكر منعم) حكم كند، ولي راه و روش درست انجام اين تكاليف را نميتواند کشف کند و لذا محتاج راهنمايي شدن است و پيامبران با آوردن تكاليف شرعي، روش درست انجام آن تکالیف را نشان ميدهند. اما اين مدعا هرگز پذیرفتنی نیست. عقل انسان براي انجام هر تكليف عقلي، روش آن را هم حداقل فيالجمله كشف ميكند. به عنوان مثال «لزوم شكر منعم» تكليفي عقلي (يا به عبارت دقيقتر، اخلاقي) است و آدمي با رجوع به عقل خود ميفهمد كه با تشكر زباني و قلبي و استفاده درست از نعمتهاي الهي و کمک به محرومان و نیازمندان حداقل مرتبهاي از وظيفه شكرگزاري را انجام داده است و اصولاً تكليف عقلي او چيزي بيش از اين هم نيست، چرا كه وقتي انسان فقط عقل دارد و عقل او هم چيزي بيش از اين را نميفهمد و نميشناسد، فقط به همين مقدار مكلف است و فراتر از آن، از حوزه تكليف عقلي او خارج است. بنابراين ارسال رسل و وضع قوانين و تكاليف شرعي را نميتوان نسبت به تكاليف عقلي مصداق «لطف» دانست، چرا كه بدون ارسال رسولان و وضع تكاليف شرعي، انسان با همان عقلي كه دارد، هم تكليف عقلی خود را ميشناسد و هم نحوه انجام آن را کشف میکند و بيش از آن هم اصولاً از دايره تكليف عقلياش بيرون است. ممكن است بگوييد آنچه عقل براي انجام تكليف عقلي شكر منعم ميفهمد، هر چند به نوبه خود درست است، ولي كافي نيست و لذا لازم است پيامبراني از طرف خداوند مبعوث شوند و بقيه ماجرا را هم براي انسان توضيح دهند تا او بتواند وظيفه شكر منعم را به نحو كامل انجام دهد. ولي اين سخن اولاً خروج از قاعده لطف و ثانياً مدعايي بيدليل است. براي اثبات ضرورت بعثت پيامبران بايد ثابت كنيم كه آنچه عقل در مورد نحوه انجام تكاليف عقلي ميفهمد و بدان حكم ميكند، كافي نيست و نظر خدا را تأمين نميكند. اما آيا اثبات چنين مدعايي با روش عقلي و پيشيني امكانپذير است؟ چگونه؟ اندكي تأمل نشان ميدهد كه آنچه عقل در مورد نحوه انجام تكليف عقلي ميفهمد، در مقام و مرتبه تكليف عقلي كافي است و بنابراين نوبت به قاعده لطف نميرسد تا بگوييم لطف بر خداوند واجب است. چون مطابق قاعده لطف، اگر انجام كاري توسط خدا لطف باشد (مثلا ارسال رسل) و خداوند آن كار را نكند، مرتكب نقض غرض شده است (چرا كه در اين صورت آدميان نميتوانند به تكليف خود عمل كنند _ به تمثيل معروف متكلمان توجه كنيد). در حالي كه انسان براي انجام تكاليف عقلي خود نياز به لطف خداوند (در اينجا: ارسال رسل و وضع تكاليف ديني و الهي) ندارد. البته اگر خداوند خودش بخواهد چيزي بيش از آن تكاليف عقلي را به انسان تكليف كند، بر او واجب است كه به نحوي (مثلا با ارسال رسولان الهي) آدميان را از آن آگاه كند. ولي اين ديگر ربطي به قاعده لطف ندارد.
گزاره «عمل به تكاليف شرعي، ما را به انجام تكاليف عقلي خود نزديك ميكند» یک معنای دیگر نیز میتواند داشته باشد و آن اینکه انجام تکالیف شرعی تاثیر مثبتی بر روی انجام تکالیف عقلی میگذارد. اما اولاً این مدعا نیز فاقد دلیل است، و ثانیاً در این فرض، دیگر نمیتوان گزاره بعثت پیامبران لطف است را از این مقدمه نتیجه گرفت. زيرا لطف (مطابق تعريف) آن چيزي است كه اگر اعمال نشود، مكلف اصولاً نميتواند به تكليف خود عمل كند، در حالي كه در فرض مذكور، اگر پیامبران مبعوث نشوند و تکالیف شرعی با خود نیاورند، انسان باز هم میتواند به تكاليف عقلي خود عمل كند. حال اگر در اين فرض، ارسال رسولان را لطف بدانيم، ديگر نميتوانيم اين لطف را بر خداوند واجب بدانيم، چرا كه عدم انجام آن توسط خداوند موجب نقضغرض نميشود.
بنابراین استدلال مذکور کاملاً مخدوش است و نمیتواند گزاره «بعثت پیامبران لطف است» را اثبات کند.
استدلال دوم
این استدلال با ترکیب گزارههای 4 و 6 ساخته میشود:
4. بعثت پیامبران لطف است.
6. لطف بر خداوند واجب است.
نتیجه: بعثت پیامبران بر خداوند واجب است (گزاره شماره 9)
اما مخدوش بودن استدلال قبلی مانع از آن میشود که مقدمه اول این دلیل (گزاره شماره 4) را بپذیریم. بنابراین حتی اگر وجوب لطف بر خداوند را بپذیریم، استدلال دوم باز هم عقیم میماند و لذا گزاره شماره 9 (وجوب بعثت پیامبران بر خداوند) اثبات نمیشود.
استدلال سوم
این استدلال با ترکیب گزارههای 1 و 3 درست میشود:
1. ما انسانها تکالیف عقلی (مانند شکر منعم) داریم.
3. عمل به تکالیف شرعی، ما را به انجام تکالیف عقلی خود نزدیک میکند.
نتیجه: وضع تکالیف شرعی و ابلاغ آنها به انسانها لطف است (گزاره شماره 5).
در نقد استدلال اول معلوم شد که گزاره شماره 3 _ که اکنون در این استدلال به عنوان مقدمه دوم به کار رفته است _ مدعایی بیدلیل و بلکه کاذب است. بنابراین استدلال سوم نیز عقیم میماند و نتیجه آن (گزاره شماره 5) اثبات نمیشود.
استدلال جهارم
این استدلال با ترکیب گزارههای 5 و 6 ساخته میشود و در صدد اثبات ضرورت وضع و ابلاغ قوانین و تکالیف شرعی است:
5. وضع تکالیف شرعی و ابلاغ آنها به انسانها لطف است.
6. لطف بر خداوند واجب است.
نتیجه: وضع تکالیف شرعی و ابلاغ آنها به انسانها بر خداوند واجب است (گزاره شماره 7).
این دلیل نیز حداقل با این مشکل مواجه است که (با توجه به عقیم بودن استدلال قبلی) مقدمه اول آن (گزاره شماره 5) هنوز اثبات نشده است. بنابراین گزاره شماره 7 نیز معلق و بیپشتوانه میماند.
استدلال پنجم
این استدلال نهایی نیز با ترکیب گزارههای 7 و 8 ساخته میشود تا وجوب و ضرورت بعثت پیامبران را اثبات کند:
7. وضع تکالیف شرعی و ابلاغ آنها به انسانها بر خداوند واجب است.
8 . ابلاغ تکالیف شرعی به انسانها بدون بعثت پیامبران ممکن نیست.
نتیجه: بعثت پیامبران بر خداوند واجب است (گزاره شماره 9).
این دلیل نیز حداقل با این مشکل مواجه است که (با توجه به عقیم بودن استدلال قبلی) مقدمه اول آن (گزاره شماره 7) هنوز اثبات نشده است. بنابراین نتیجه نهایی استدلال مورد بحث (وجوب بعثت پیامبران) همچنان منتظر دلیل میماند.
اکنون به دلايلي كه براي اثبات «وجوب لطف» اقامه شده است، توجه كنيد:
دلیل اول
ترديدي نيست كه غرض خداوند از تكليف بندگان (و وضع قوانين شرعي) اين است كه آنان با انجام طاعت و ترك معصيت، شايسته پاداش و ثواب شوند. بر اين اساس، اگر خداوند بداند كه در صورت وقوع فعلي (كه مقدور اوست)، مكلف با اختيار خويش طاعتي را انجام ميدهد (لطف محصل) يا دست كم به انجام آن نزديك ميشود (لطف مقرب) و با اين حال، خداوند آن فعل را محقق نسازد، لازم ميآيد كه غرض خويش از تكليف بندگان را نقض كند. اما عقل حكم ميكند كه نقض غرض كاري قبيح و از ساحت حكمت خداوند به دور است. بنابراين حكمت الهي اقتضا ميكند كه براي اجتناب از نقض غرض، فعل مورد بحث را انجام دهد و اين همان وجوب لطف است.
متكلمان به منظور ايضاح بيشتر اين استدلال، معمولاً از يك تمثيل كمك ميگيرند: شخصي فردي را به ميهماني دعوت ميكند و ميداند كه آمدن او منوط به مقدماتي است (مانند فرستادن راهنما يا اعلام نشاني محل ميهماني). حال اگر شخص ميزبان، بر انجام مقدمات مذكور توانا باشد و با اين حال، از اين كار خودداري كند، عقل او را به نقض غرض محكوم ميكند و فعل او را قبيح و برخلاف حكمت ميشمارد.[16]
تناقض درونی قاعده لطف (که پیش از این به آن اشاره کردم) به این استدلال سرایت کرده است. در اين استدلال نیز «مكلف بودن انسان به تكاليف شرعي» پيش از آنكه فعل لطف در حق او انجام شود، مفروض واقع شده و چون لطف (بنا به تعريف) آن چيزي است كه اگر صورت نگيرد، انسان تكليف خود را نميشناسد و نميتواند انجام دهد، بنابراين لطف بر خداوند واجب ميشود، چرا كه اگر خداوند فعل لطف را انجام ندهد، مرتكب نقضغرض شده و نقضغرض (از سوی خداوند حکیم) محال است. به عبارت ديگر اگر پذيرفته باشيم كه خداوند ما را به جايي دعوت كرده است، بايد اين را هم بپذيريم كه دادن آدرس (به هر نحوي) وظيفه او است. همينطور اگر پذيرفتهايم كه اولاً انسان از طرف خداوند مكلف به تكاليفي شرعی شده است و ثانياً نميتواند آن تكاليف را بشناسد و انجام دهد مگر اينكه خداوند فعل خاصي را انجام دهد، در اين صورت بايد بپذيريم كه خداوند حتماً بايد آن فعل (لطف) را در حق انسان انجام دهد تا زمینه مساعد برای انجام آن تکالیف فراهم شود، وگرنه مرتكب نقضغرض شده است.
اما سوال اين است كه چگونه با دليل عقلي و پيشيني ميتوان فهميد كه خداوند تكاليفي شرعی براي ما وضع و ما را مكلف به انجام آن تكاليف كرده و حالا باید فعل لطف را در حق ما انجام بدهد تا ما بتوانيم آنها را انجام دهيم؟ به عبارت ديگر از كجا معلوم شده است كه خداوند بشر را به جايي خاص دعوت كرده است و حالا بايد آدرس هم بدهد تا بشر بتواند به آن جا برود؟ علاوه بر این، اصولاً چگونه میتوان انسان را پیش از دریافت لطف، مکلف دانست در حالی که در این مرحله نه به تکلیف آگاهی دارد و نه زمینههای انجام تکلیف برایش فراهم شده است؟
دلیل دوم
به مقتضاي حكيمانه بودن افعال الهي، تكليف بايد غرض معقولي داشته باشد، غرضي كه با هدف آفرينش انسان هماهنگ باشد. هدف آفرينش انسان، تعالي و تكامل معنوي است، كه از طريق انجام تكاليف الهي بدست ميآيد. اكنون اگر انجام دادن كاري از جانب خداوند..... در تحقق هدف مزبور تاثير داشته باشد، انجام دادن آن واجب و لازم خواهد بود. زيرا فاعل حكيم همه تدابير معقول و ميسوري را كه در تحقق هدف او دخالت دارد، به كار خواهد گرفت؛ و چون لطف از جمله تدابير حكيمانه معقول و ميسوري است كه در تحقق يافتن هدف تكليف موثر است انجام دادن آن به مقتضاي حكمت، واجب و ضروري ميباشد[17] .
خلاصه اين دليل چنين است:
1. تكليف بايد غرض معقولي داشته باشد، يعني با هدف آفرينش انسان هماهنگ باشد.
2. هدف خداوند از آفرينش انسان، تعالي و تكامل معنوي است.
3. اين هدف (تعالي و تكامل معنوي) از طريق انجام تكاليف الهي بدست ميآيد.
4. اگر انجام كاري از جانب خدا در تحقق هدف مذكور تاثير داشته باشد، انجام آن بر او واجب است.
5. فاعل حكيم همه تدابير معقول و ميسوري را كه در تحقق هدف او دخالت دارد، به كار خواهد گرفت
6. لطف از جمله كارها و تدابير حكيمانهاي است كه در تحقق يافتن هدف تكليف موثر است.
نتيجه: انجام دادن لطف، بر خداوند واجب است.
اين دليل نيز اشكالاتي دارد كه به چند مورد آن اشاره ميكنم:
الف) مقدمه اول در حقيقت مصداقي از مفهوم كلي حكمت است و معناي آن اين است كه اگر خداوند بخواهد تكليفي براي انسان وضع كند، آن تكليف بايد معقول و متناسب با هدف از آفرينش او باشد. اين سخن (با فرض حكيم بودن خداوند) درست است، اما در اين برهان زايد و بيربط با نتيجه به نظر ميآيد. آنچه در این برهان (به عنوان یکی از مقدمات) لازم است، اثبات مکلف بودن انسان است که متاسفانه خبری از آن نیست.
ب) مقدمات دوم و سوم اين برهان فاقد دليل عقلي مستقلاند و استفاده از دليل نقلي هم برهان را مبتلا به دور و مصادره به مطلوب ميكند. براي استحكام دليل مورد بحث ابتدا بايد با دليل عقلي و پيشيني اثبات كرد كه «هدف خداوند از آفرينش انسان، پيمودن راهي خاص براي رسيدن به تكامل معنوي است» و سپس با دليل عقلي ديگري بايد نشان داد كه رسيدن به آن هدف، فقط و فقط از طريق انجام تكاليف الهي ميسر است». اگر اين دو مقدمه اثبات شوند (كه البته دليل محكم و قانع كننده براي اثبات آنها وجود ندارد) آنگاه ضرورت وضع قوانين و تكاليف ديني و شرعي از سوي خداوند اثبات ميشود، و اين البته ربطي هم به نتيجه مورد نظر در اين برهان ندارد. چرا كه اين برهان در صدد اثبات «وجوب يا ضرورت لطف» است (آن هم به صورتي كلي نه مصداقي) و لطف هنگامی معنا مییابد که ابتدا مکلف بودن انسان اثبات شود؛ و اثبات ضرورت وضع قوانين و تكاليف ديني و شرعي به معنای اثبات مکلف بودن انسان به این تکالیف نیست. انسان هنگامی مکلف به این تکالیف میشود که به نحوی از آنها آگاه شود و آگاه شدن به این تکالیف، پس از ارسال رسل رخ میدهد.
ج) مقدمه چهارم نيز كاذب است. چرا كه صرف «تاثير داشتن فعلي خاص در تحقق يك هدف» وجوب انجام آن فعل از سوي خدا را اثبات نميكند. وجوب انجام يك فعل از طرف خدا هنگامي اثبات ميشود كه عدم انجام آن موجب عدم تحقق هدف و لذا نقضغرض شود.
د) مقدمه پنجم ادعایی بیدلیل و بلکه واضحالبطلان است. حکیم بودن خدا چهار معنی میتواند داشته باشد:
1- خداوند به حقایق اشیا معرفت و شناخت دارد.
2- افعال خداوند در غایت اتقان و کمال است.
3- خداوند افعال خود را بر اساس غایات و اغراض معقول و خردپسند انجام میدهد.
4- خداوند فعل قبیح و ناشایست انجام نمیدهد[18] .
به عبارت دیگر لازمه منطقی حکیم بودن خدا (در بحث کنونی) این است که اولاً از افعال خود هدفی معقول و خردپسند داشته باشد و ثانیاً برای تحقق اهداف خود مرتکب فعل قبیح و ناشایست نشود و البته نقضغرض هم نکند (چراکه نقضغرض قبیح است). اما انجام همه کارهای معقول و میسور برای تحقق غرض به هیچ وجه لازمه منطقی حکمت الهی نیست. در همان مثال معروف متکلمان، دعوتکننده (به اقتضای حکمت) فقط موظف به انجام کارهایی است که اگر انجام ندهد، دعوتشونده نمیتواند به مهمانی او برود. مثلاً اگر دعوتشونده آدرس محل مهمانی را نداند و آمدنش به مهمانی منوط به دانستن آدرس باشد، بر دعوتکننده واجب میشود که آدرس را به او بدهد، وگرنه نقضغرض کردهاست. اما فرض کنیم دعوتشونده آدرس را دریافت کرده و خودش میتواند به محل مهمانی برود و باز هم فرض کنیم که دعوتکننده میتواند برای راحتی دعوتشونده یک تاکسیسرویس هم برای او بگیرد. حال آیا اگر دعوتکننده این کار معقول و میسور را برای دعوتشونده نکند، کاری غیرحکیمانه کرده است؟ پاسخ معلوم است. بنابراین مقدمه پنجم دلیل مورد بحث آشکارا کاذب است.
دلیل سوم
غرض خداوند از آفرینش انسانها عبادت و اطاعت و نیز دوری گزیدن از معصیت است و چنانچه لطف انجام نگیرد، غرض یاد شده به دست نخواهد آمد (و این به معنای نقضغرض خواهد بود، در حالی که) نقضغرض از حکیم تعالی قبیح است[19] .
این دلیل نیز دو اشکال عمده دارد:
1. مقدمه اول آن (که از فلسفه آفرینش انسان سخن میگوید) فاقد دلیل مستقل عقلی است.
2. فرض کنیم مقدمه اول درست است، اما معنای آن مقدمه این است که هدف خداوند از آفرینش انسان این بوده که با وضع تکالیفی برای انسان، او را به سوی مقصدی (مثلاً: کمال معنوی) هدایت کند، نه اینکه انسان (پیش از دریافت لطف) مکلف به تکالیفی (شرعی و الهی) است و حالا باید از طرف خداوند به او لطف شود تا بتواند تکالیف دینی و شرعیاش را بشناسد و به آنها عمل کند. به عبارت دیگر، این دلیل (و اصولاً هر دلیلی که میخواهد وجوب لطف را اثبات کند) هنگامی تمام است که ابتدا مکلف بودن انسان به تکالیفی شرعی و الهی (به روشی عقلی و پیشینی) اثبات شود تا در مرحله بعد بتوان پای لطف را به میان کشید. در حالی که چنین مقدمهای اصولاً قابل اثبات نیست. فراموش نکنید که:
لطف در جايي [مطرح] است كه پاي تكليف (عقلي يا شرعي) در ميان باشد[20]
لطف امري است كه خداوند نسبت به مكلف انجام ميدهد[21]
پس وقتی مکلف بودن انسان هنوز اثبات نشده است، چگونه میتوان از لطف و وجوب آن سخن گفت؟ بلی، اگر مقدمه اول این دلیل _ که میگوید: هدف خداوند از آفرینش انسان عبادت و اطاعت است _ به روشی عقلی و پیشینی اثبات شود، آنگاه (به دلیل اینکه خداوند را حکیم میدانیم) میتوانیم نتیجه بگیریم که خداوند باید به طریقی (مثلاً ارسال رسل) آگاهیهای لازم در مورد دستورات و تکالیف الهی و نحوه عبادت را در اختیار انسانها قرار دهد. اما این، همان دلیل حکمت است که پیش از این (در بخش اول کتاب) آن را به تفصیل مورد نقد قرار دادم و حتی اگر درست هم باشد، ربطی به قاعده لطف ندارد. چرا که اثبات آن مقدمه به معنای اثبات مکلف بودن انسان به تکالیفی خاص نیست.اما پرسش آخر من در مورد برهان لطف (در اثبات وجوب و ضرورت بعثت پیامبران) این است که اگر واقعاً بعثت پيامبران لطف است و لطف بر خداوند واجب، پس چرا خداوند اين لطف را در هر زماني فقط شامل حال عده معدودي از انسانها كرده و هميشه اكثريت قريب به اتفاق مردم دنيا از اين لطف محروم بودهاند؟ به عنوان مثال در زمان پيامبر اسلام، آيا فقط لطف به مردم عربستان بر خداوند واجب بود؟ آيا بر خداوند واجب نبود در همان زمان، به مردم كانادا، ژاپن، مكزيك، استراليا و ... هم لطف كند و پيامبري به سوي آنان بفرستد؟ و باز ميتوان پرسيد كه چرا حداقل به مدت ششصد سال (دوره زماني بين حضرت عيسي و پيامبر اسلام) اين لطف بكلي تعطيل شد و خداوند در اين مدت پيامبري براي مردم نفرستاد؟
دلیل سوم (نیاز به واسطه میان خدا و انسان)
این استدلال بر مبنای عدمِ امکانِ ارتباط مستقیم خداوند با انسانها و ضرورت وجود واسطه در این میان اقامه شده است:
امام صادق(ع) در پاسخ پرسش از اثبات نبوت فرمود: هنگامی که ثابت کردیم برای ما آفریدگاری هست که برتر از ما و همه مخلوقات است ... و این آفریدگار، حکیم و برتر از آن است که کار عبث و بیهوده از او صادر شود و منزه از آن است که مردم بتوانند او را مشاهده کنند یا با او تماس جسمانی بگیرند و با او مصاحبه نموده، سخن بگویند و احتجاج کنند و او هم به نحو مباشرت و مشاهده با ایشان سخن گفته و احتجاج نماید، ثابت میشود که باید برای خدای سبحان سفیرانی در میان مردم باشد که زبان او باشند و مقاصد او را به بندگان برسانند و آنان را به منافع و مصالحشان راهنمایی کنند و آن چه وسیله بقا و دوام مردم و نیز سبب فنا و نابودی آنهاست، برای آنان بیان کنند. پس با این بیان، وجود وسایطی از طرف پروردگار حکیم که آمر و ناهی باشند و مقاصد او را به خلق برسانند ] یعنی پیامبران [ ثابت میشود.»[22]
هر چند بسیاری از عالمان شیعه معتقدند که:
این کلام شریف با این وجازت، مشتمل است بر خلاصه افکار و انظار حکمای گذشته و علمای آینده، بلکه اشاره به حقایقی است که غایت فکر و نظر اکثر متکلمان به آن نرسیده است»[23]
اما گمان نمیکنم نگاهی جدی و منتقدانه به این استدلال (که توسط متکلمان ساخته و به امام صادق نسبت داده شده است)، خصوصاً با استفاده از مبانی و مطالبی که در نقد دو دلیل قبلی (حکمت و لطف) گفته شد، چیزی از آن باقی بگذارد. این استدلال در حقیقت همان استدلال اول، ولی با بیانی دیگر است و بر پیشفرضهایی غیرقابل اثبات و بعضاً بیربط یا نادرست بنا شده است. به عنوان مثال یکی از پیشفرضهای این دلیل این است که آدمی با عقل و دانش و تجربه خود نمیتواند منافع و مصالح خود را بشناسد و بفهمد که چه چیز موجب بقا و دوام و چه چیز موجب فنا و نابودیاش میشود. این پیشفرض با توضیحاتی که در نقد دلیل اول (بندهای 2 و 3) دادم ضعیف و ناتوان است. پیشفرض دیگر این است که خداوند مقاصدی دارد که حتماً باید آن مقاصد را به گوش بندگانِ خود برساند، اما معلوم نیست که این مدعا از کجا آمده است. از طرفی در این دلیل گفته شده است که خداوند برتر از آن است که مردم با او تماس جسمانی بگیرند و با او مصاحبه نموده و سخن بگویند و او هم با مردم به نحو مباشرت و مشاهده سخن گفته و احتجاج نماید. این مقدمه (پیشفرض) کاملاً درست است اما ربطی به نتیجه استدلال ندارد. مگر سخن گفتن خداوند با مردم و هدایت و راهنماییِ آنها حتماً باید به صورت جسمانی و به نحو مشاهده و مباشرت باشد؟ خداوند (اگر قصد هدایت آدمیان به راهی خاص و یا بیان مقاصد خود را داشته باشد) میتواند از طریق وحی و الهامِ مستقیم یا غیرمستقیم و به واسطه فرشتگان خود با آدمیان سخن بگوید و با آنها احتجاج کند. مگر بنا به فرض مورد قبول متکلمان و دینداران، خداوند با پیامبرانِ خود چنین نکرده است؟ اگر خداوند میخواست با آدمیان سخن بگوید، مگر نمیتوانست به همان نحو که با پیامبران و سفیرانِ خود سخن گفته است با آنها سخن بگوید؟ شما از طرفی میگویید خداوند منزه است از اینکه مردم با او سخن بگویند و او نیز منزه است از اینکه به نحو مباشرت و مشاهده با ایشان سخن بگوید، اما فراموش میکنید که همین خدا چگونه (به ادعای شما) با سفیرانش رابطه برقرار کرده و با آنها سخن میگوید و آن سفیران چگونه سخنِ او را میشنوند و با او سخن میگویند؟ هر روشی که آنجا بکار رفته، در اینجا نیز میتواند بکار رود. اشکال منطقی دلیل مورد بحث این است که در آن از گزاره: «خداوند منزه از آن است که به نحو جسمانی و مشاهده و مباشرت با بندگان خود سخن بگوید» نتیجه گرفته شده است که: «پس ضرورت دارد (یا به عبارتی دیگر؛ چارهای نیست جز اینکه) پیامبران و سفیرانی از طرف خداوند به عنوان واسطه میان او و مردم مبعوث شوند»؛ در حالی که گزاره دوم به هیچ وجه از گزاره اول قابل استنتاج نیست.
دلیل چهارم ( علم عنایی خداوند به نظام احسن)
این استدلال حاصل تأملات ملاصدرای شیرازی در مسأله وحی و نبوت است و از شش مقدمه و یک نتیجه تشکیل میشود:
1. انسان مخلوق خداست.
2. انسان برای استکمال خود در امر معاد (تشبه به باری) بالذات و برای معاشِ معطوف به معاد بالعرض محتاج هدایتی است که فقط باید از جانب خداوند باشد و هیچ طریق جایگزینی برای آن وجود ندارد.
3. خداوند به علم عنایی به کمال انسان و غایت قصوای او در نظام احسن آگاه است.
4. علم عنایی مستلزم تحقق نظام احسن و ایصال هر ممکن به کمال خود میباشد.
5. خداوند از عالم ملکوت اعلی است و انسان به لحاظ کمالات اولیهی خود ساکن عالم طبیعت است و بین این دو، بُعدی طولانی وجود دارد که تنزل از جانب ملکوت و ترقی از جانب انسان را لازم می آورد.
6. تحقق مقدمات فوق با نظر به ذاتشان ممکن، و با نظر به عنایت الهی واجب است.
نتیجه: پس وصول هدایت تشریعی به انسان از طریق انسانی دیگر واجب است[24] .
در مورد این برهان باید بگویم که حتی اگر همه مقدمات ششگانه آن کاملاً صحیح باشد، نتیجه مورد نظر از آنها بدست نمیآید. آنچه از این مقدمات بدست میآید این است که انسان برای رسیدن به کمال و تشبه یا تقرب به خداوند و نجات و سعادت اخروی نیازمند نوعی هدایت است و خداوند نیز قطعاً چنین هدایتی را در اختیار آدمیان گذارده و میگذارد. اما سؤال مهم اینجاست که از کجا معلوم آن هدایتِ لازم از طریقِ اعطای عقل و وجدان و فطرت در اختیار آدمیان قرار نگرفته است؟ برای اثبات ضرورت وحی و نبوت ابتدا باید ثابت کنیم که این مقدار هدایت _ که از طریق عقل به آدمیان رسیده است _ برای رشد و کمال انسانی و رسیدن به مقام قرب الهی و رستگاری در آخرت کافی نیست. آیا تاکنون دلیلی عقلی و پیشینی برای اثبات این مدعا اقامه شده است؟
دراین برهان از مقدمات ششگانه نتیجه گرفته شده است که: «وصول هدایت تشریعی به انسان از طریق انسانی دیگر واجب است»، اما عبارتِ «از طریق انسانی دیگر» در این گزاره از کجا آمده است و چه ربطی به آن مقدمات دارد؟ اولاً از کجا معلوم که آن هدایتی که باید به انسان برسد، از طریقِ عقل و فطرت نرسیده و نیاز به وحی نیز هست؟ ثانیاً اگر وحی لازم باشد، چرا باید «از طریقِ انسانی دیگر» به آدمیان برسد؟ به عبارت دیگر وجود واسطه انسانی بین خدا و مردم (نبی) در اینجا چه ضرورتی دارد؟ مگر خداوند نمیتواند به همه آدمیان وحی کند؟ در پاسخ به این پرسش گفته میشود:
اخذ معرفت وحیانی و ابلاغ آن ] به دیگران [ محتاج مقدمات و شرایط و کمالاتی است که نبی در داشتن آنها از سایرین ممتاز است ... بدون تهذیب و دوری از شواغل عالم ماده و بدون تقرب وجودی به مبادی عالیه، انتظار الهام و اخذ معارف غیبی امری محال است، لذا نیاز به واسطه به خاطر بُعدی است که بین انسان و عالم ملکوت وجود دارد. واسطه کسی است که از حیث تعلقش به عالم ماده با اهل حس مرتبط است و در بین آنهاست و از حیث عروج و صعودش به جانب ملکوت در سلک ملکوتیان است.[25]
اما سؤال این است که شخص نبی چگونه و با کدام علم و آگاهی توانسته مقدمات و شرایط و کمالات لازم برای دریافت وحی را کسب کند و از سایرین ممتاز شود؟ پاسخ این سؤال از دو حال خارج نیست:
الف) فرض اول این است که شخص نبی به لحاظ قوای ادراکی (عقل) هیچ تفاوت ذاتی و ماهیتی با انسانهای دیگر نداشته و با عمل به یافتههای عقلی و مقتضای وجدان و فطرت خود به کمالات معنوی رسیده و تا جایی پیش رفته که مستحق دریافت وحی شده است. اما این فرض آشکارا ناقض مدعای ضرورت نبوت است و در حقیقت میگوید: هر انسانی میتواند از این طریق پلههای کمال را طی کند و خودش به مقام نبوت (دریافت وحی) برسد، پس نیاز ضروری به واسطهای دیگر نیست. به عبارت دیگر این پاسخ اعتراف به این واقعیت است که عقل آدمی میتواند راه سعادت و کمال را کشف کند.
ب) فرض دوم این است که شخص نبی با عنایت و تربیت خاص الهی توانسته مقدمات لازم برای دریافت وحی را کسب کند و اگر نظر و عنایت خاص الهی (حتی از دوران کودکیِ نبی) نبود، آن شخص به این مقام نمیرسید. به عبارت دیگر «قابلیت دریافت وحی» را خداوند به شخص نبی داده و در غیر این صورت، او با اتکا به عقل و فطرتِ خود نمیتوانست خودش پلههای کمال را تا آنجا طی کند که قابلیت دریافت وحی را بدست آورد. اما اگر چنین است باید پرسید: مگر خداوند نمیتواند همان برنامهای را که روی شخص نبی پیاده کرده است، روی دیگران هم پیاده کند؟ اگر آدمیان نیاز به وحی داشته باشند، خداوند میتواند همان عنایتِ خاص را به تک تکِ انسانها مبذول کند و دست همه آدمیان را بگیرد و به تناسب قابلیتها و ظرفیتهای وجودیشان هدایت کند و از پلههای کمال بالا ببرد. بنابراین مدعای ضرورت نبوت پشتوانه محکمی ندارد.
پی نوشتها
[1] . اين مقاله با فرض وجود خدايی عالم، قادر و خيرخواه نوشته شده است.
[2] . مصباح يزدي، محمد تقي: راهنماشناسي، ص 320 و آموزش عقاید، ج2، ص 36 – 42 ، همچنين رجوع كنيد به: فيض كاشاني: علم اليقين، ج 1، باب الاضطرار الي الرسل. این استدلال در سایت های رسمی حوزه علمیه قم مانند http://www.balagh.net/ و همچنین در سایت http://www.tebyan.net/ متعلق به سازمان تبلیغات اسلامی نیز قابل مشاهده است.
[3] . براي مطالعه ادله موافق و مخالف در مورد معاد و زندگي پس از مرگ رجوع كنيد به: مرگ و جاودانگي (مقالاتي از هيوم، راسل، فلو و ...) ترجمه سيد محسن رضازاده، دفتر پژوهش ونشر سهروردي .
[4] . حسن عزیزی و علی غفارزاده: اندیشهی اسلامی 2، دفتر نشر معارف، ص 52
[5] . رجبی، محمود: انسان شناسی، انتشارات پژوهشکده امام خمینی، ص 225
[6] - مصباح يزدي، محمد تقي: راهنما شناسي، ص 46
[7] . یزدی مطلق، محمود: امامتپژوهی، انتشارات دانشگاه علوم اسلامی رضوی، ص 139
[8] . رباني گلپايگاني، علی: امامت در بینش اسلامی، انتشارات بوستان کتاب، ص 68، به نقل از شیخ مفید: النکتالاعتقادیه، ص 31
تقریباً همه متکلمان شیعه لطف را به همین شکل تعریف کردهاند. برای مطالعه بیشتر رجوع کنید به: شیخ طوسی: تمهیدالوصول فی علمالکلام، ص 215 ؛ علامه حلی: نهجالمسترشدین، ص 55 و فاضل مقداد: اللوامعالالهیه، ص 166
[9] . سعيدي مهر، محمدـ آموزش كلام اسلامي، ج2، ص 23و 24
[10] . همان، ص24
[11] . رباني گلپايگاني، علی: امامت در بینش اسلامی، انتشارات بوستان کتاب، ص 69
[12] . همان، ص 68
[13] . همان، ص 68
[14] . سعیدی مهر، محمد: آموزش کلام اسلامی، ج2، ص25
[15] - همان، ص 26 و 27 ؛ همچنین رجوع کنید به: ربانی گلپایگانی، علی: مجله پیام حوزه، شماره 15
[16] - همان، ص 24 و 25؛ نيز رجوع كنيد به: علامه حلي، كشف المراد، ص 351؛ ابن ميثم بحراني، قواعد المرام، ص 117و 118؛ قاضي عبدالجبار، شرح الاصول الخمسه، ص 521 و فاضل مقداد السيوري، ارشاد الطالبين، ص 278
[17] . رباني گلپايگاني، علی: امامت در بینش اسلامی، انتشارات بوستان کتاب، ص 71 _70
[18] . سعیدیمهر، محمد: آموزش کلام اسلامی، انتشارات کتاب طه، ج 1، ص 270- 271
[19] . یزدی مطلق، محمود: امامتپژوهی، انتشارات دانشگاه علوم اسلامی رضوی، ص 139، به نقل از محمد حسن مظفر: دلایلالصدق، ج2، ص41
[20] . سعيدي مهر، محمدـ آموزش كلام اسلامي، ج2، ص 23و 24
[21] . رباني گلپايگاني، علی: امامت در بینش اسلامی، انتشارات بوستان کتاب، ص
[22] . جوادی آملی، عبدالله: دین شناسی، ص 440 ، به نقل از اصول کافی، ج1، ص 68
[23] . همان، ص42، به نقل از گوهر مراد، ص 357
[24] . ملایری، موسی: تبیین فلسفی وحی (از فارابی تا ملاصدرا)، کتاب طه، ص 246
[25] . همان، ص 245
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر